خاطرات آقای دکتر محمدمهیار

✍️ محمد مهیار 💠 در روزی که نامم را در کلاس اول نوشتند دمدمه‌های پاییز سال ۱۳۳۶، یک صبح نیمه‌ابری، مادرم دست مرا گرفت و از محله حبیب‌الله‌بک، که خانه استیجاری ما در آن بود، کوچه‌به‌کوچه با خود برد تا محله درخت‌پیر، جایی که دبستان حکیم‌نظامی در آن بود. البته من قبلاً با این محله […]

✍️ محمد مهیار

💠 در روزی که نامم را در کلاس اول نوشتند

دمدمه‌های پاییز سال ۱۳۳۶، یک صبح نیمه‌ابری، مادرم دست مرا گرفت و از محله حبیب‌الله‌بک، که خانه استیجاری ما در آن بود، کوچه‌به‌کوچه با خود برد تا محله درخت‌پیر، جایی که دبستان حکیم‌نظامی در آن بود. البته من قبلاً با این محله آشنا بودم؛ چون خانه یکی از خاله‌هایم در همان کوچه‌ای بود که این دبستان در آن جای داشت. با آن تابلوی سیاه رنگش که بی‌دلیل از دیدنش هراس در دلم ایجاد می‌شد.
باری، آن روز هنگامی که از پله‌های آن خانه پابه‌چال، که در اجاره دبستان بود، پایین رفتیم دلهره‌ی گنگی وجودم را گرفته بود. خصوصا زمانی که مرد کوتاه‌اندامی که در کنار حوض خالی‌از‌آب ایستاده بود به استقبالمان آمد. با چهره‌ای جدی که گویا لبخند با لبانش چندان میانه‌ای نداشت. بعدها دانستم که او مدیر مدرسه است و سپس‌تر فهمیدم که او آقای محمد‌رضا اولیایی، یکی از پیش‌کسوتان فرهنگ قم است. انسانی شریف، خلیق و خوشنام. بعدها در کش و قوس انقلاب، پسر ایشان را در دانشگاه اراک ملاقات کردم، که بنا بود من در آنجا درس بدهم و گویا او ریاست بخش ادبیات دانشگاه را عهده‌دار بود، ساعتی نشستیم و با هم یادی از گذشته کردیم.
بگذریم، من سال اول و دوم ابتدایی را در آن دبستان گذراندم؛ هرچند در میانه‌های سال دوم، مکان دبستان را تغییر دادند و به خانه‌ای در گذر حکیم منتقل‌مان کردند. معمولا دبستان‌ها خانه‌هایی بود که اداره آموزش و پرورش اجاره می‌کرد؛ چون پولی برای خرید و یا ساخت مدرسه در بساط نبود؛ گرد فقر و نیستی بر چهره‌ی کشور نشسته بود. در آن زمان رسم بر آن بود که دانش‌آموزان لباسی متحدالشکل، به رنگ موشی، به تن کنند، با یقه‌ای سپید از جنس مشما یا پارچه‌ که به لباس می‌دوختند، اما به دلیل نداری و فقر خانواده‌ها، فقط به دوختن تکه پارچه‌ای به یقه لباس‌ها اکتفا می‌شد و اداره آموزش‌و‌پرورش هم قانون لباس متحدالشکل را ندید می‌گرفت.
از خاطرات تلخ‌و‌شیرین آن دوره که در حافظه‌ام مانده است یکی سرودی ملی بود که هر صبحگاه معلم سرود سر صف می‌خواند و ما با او همآوایی می‌کردیم. دیگر، اولین گوشمالی بود که از معلم دلسوز کلاس اولم دیدم؛ به جرم این که چرا قلم را به دست چپ گرفته‌ام. شاید هنوز نمی‌دانستند که ممکن است کسی چپ‌دست باشد. و خاطره دیگر این که پدر یکی از هم‌شاگردی‌های‌مان راننده تنها خط اتوبوس شهری بود که از بیمارستان نکویی شروع می‌شد تا چهارراه صفائیه. دلخوشی ما به این بود که هنگام باز‌گشت از مدرسه بخشی از راه را مجانی سوار اتوبوس او می‌شدیم. گاهی اتفاق می‌افتاد که باید مدت زیادی منتظر بمانیم تا این اتوبوس از صفائیه برگردد. راننده مذکور آقای سیف بود از خاندان شریف و اصیل سیف که همه نیک‌نام زیسته‌اند. اتوبوس او هم از آن بنز‌های دماغدار بود و شاگرد شوفری داشت که همیشه در رکاب ماشین می‌ایستاد و از مسافران هنگام پیاده‌شدن ده‌شاهی کرایه می‌گرفت، و آقای سیف هم جلو داشبورد یک تسبیح نصب کرده بود، هر‌وقت یک مسافر پیاده می‌شد و کرایه‌اش را به شاگردش می‌پرداخت او یک دانه از تسبیح را جدا می‌کرد، و بدین وسیله حساب دخل ماشین را داشت.

💠 دبستان ملی مجانی مرا پذیرفت

سال سوم نام مرا در دبستان بَدِر، واقع در گذر صادق، نوشتند. امّا اتّفاق جالبی که در همان روزهای آغازین سال تحصیلی پیش آمد آن بود که دبستان ملّی سعدی به همّت و مدیریت آقای علی خداپرست، یکی از فرهنگیان خوش‌نام، در خانه‌ای اجاره‌ای در محلّه‌ی سیدان، تاسیس شد. و ظاهراً قرار بر آن بود که در عوضِ اعطای جواز تاسیس دبستان، تعدادی دانش‌آموزش به صورت رایگان بپذیرد. این دانش‌آموزان کسانی بودند که محلّ سکونت‌شان نزدیک به دبستان تازه‌تاسیس بود. از آن جمله من هم به همان دلیل راهی تحصیل در دبستان ملی سعدی شدم. به مصداق آن که در این آب‌و‌خاک همه چیز وارونه است؛ مثلاً به مارگزیده سلیم و به کچل زلف‌علی و به روستایی که آبی شور دارد آب‌شیرین می‌‌گویند. قبل از انقلاب به آموزشگاه‌های خصوصی ملّی می‌گفتند و بعد از انقلاب هم این آموزشگاه‌ها را که برای سودبردن تاسیس می‌شود غیرانتفاعی می‌نامند. باری، من تا پایان دوره‌ی ابتدایی در آنجا ماندگار بودم.
از خاطرات به‌ یادماندنی من در این ایّام یکی آن بود که صبح، هنگامی‌که راهی دبستان می‌شدم مادرم یک کیسه آرد به من می‌داد تا آن را به نانوایی سرِ راهم بدهم و ظهر که از دبستان باز می‌گشتم نانوا با آن آرد ده دوازده قرص نانِ تافتون تهیّه کرده بود و مزد خودش را هم از همان نان‌ها برمی‌داشت و بقیّه را به خانه می‌بردم. البته این امر مرسوم بود؛ چون همه مردم توان خرید نان را نداشتند و به همین جهت نانوایی‌های تافتون هم چندان مشتری نداشتند. در نتیجه تن به این نوع بده‌بستان می‌دادند. به‌هر‌حال، به تعبیری من شده‌بودم نان‌آور خانه. البته پولِ توجیبیِ من روزانه یک ریال و نیم، سی‌شه‌ای ‌”سی شاهی” بود که غالباً آن را ذخیره می‌کردم تا هفته‌ای یکی‌دو‌ بار با آن کتاب‌های داستانی کرایه کنم. بدین صورت که، زیرِ گذرِ خان پیر مردی رشتی دکان داشت. بیشتر نمک و سدر و حنا و اشنان “ریشه‌ی نوعی بوته که خاصیت تیزابی دارد و برای شستن لباس از آن استفاده می‌کردند.” باری، در گوشه‌ی دکانش، قفسه‌ای بود پر از کتاب‌های اَدعیه و قصص پیامبران و کتاب‌های تاریخی و قصه‌های عامیانه، که شبی ده شاهی “نیم ریال” کرایه می‌داد. من سعی می‌کردم کتابی را که کرایه می‌کنم یکی‌دوسه شبه تمام کنم تا خرجم بالا نرود.

 

💠 خاطرات ده دوازده سالگی من

در واقع هسته‌ مطالعات فرامدرسه‌ای من در همین سال‌ها و از دکان آن پیرمرد رشتی، که در پیش توصیفش رفت، شکل گرفت و هرگز مرا رها نکرد. از آن زمان عادت کردم که هرگز به تکالیف مدرسی اکتفا نکنم. در این ایّام کتاب‌های موش‌و‌گربه عبید، داستان امیرارسلان نامدار، حسین کُرد شبستری و سپس‌تر، داستان‌های جواد فاضل و اروَنقی کرمانی و آنچه ته‌توی قفسه کتاب آن پیرمرد بود کرایه می‌کردم و می‌خواندم. و فحوای غالب این داستان‌‌پردازی‌ها را در دبستان برای هم‌شاگردی‌ها، و در خانه برای خواهران و مادرم واگویه می‌کردم. جالب آن‌ که پدرم از کتاب خواندن من دلِ خوشی نداشت؛ چون شب‌های زمستان که دورِ کُرسی می‌نشستیم من بیشتر سرم توی کتاب بود و شتاب داشتم که کتاب کرایه‌ای را زودتر تمام کنم و پس‌ببرم تا هزینه‌ام افزون نشود؛ امّا پدرم از این‌که من با کسی حرف نمی‌زنم دلخور بود. سرانجام شبی به تنگ آمد و کتاب کرایه‌ای مرا از دستم گرفت و از روی خشم به بیرون از اتاق پرت کرد، و من آن شب ناچار شدم، از ترس آسیب خشم پدری به خانه خواهر بزرگم، که در نزدیکی خانه ما منزل داشت، بروم. امّا دل از کتاب نکندم، بلکه اشتیاقم بدانچه از آن منع شده‌بودم افزون شد.
از خاطرات دیگر این دوره از زندگیم آن که، در ایّام ماه رمضان، با آن‌که من هنوز، در اصطلاح، به سنّ تکلیف و روزه گرفتن نرسیده بودم، با این حال، مادرم مرا بیدار می‌کرد تا برایشان دعای سحر بخوانم؛ چون کسی جز من سواد نداشت و رادیو هم نداشتیم. غرض آن‌که هنوز چندان سالی نداشتم که با کتاب و مطالعه عجین شده‌بودم. هرچند در خانواده و اقوام ما تا دوردست‌ها کسی پیدا نمی‌شد که سواد خواندن و نوشتن داشته‌باشد، الّا پسرعمّه‌ روستایی من که سواد خواندن داشت امّا نوشتن نمی‌توانست. چنانچه هروقت او از روستا به شهر می‌آمد و یا ما به روستا می‌رفتیم، من هم‌زبانی پیدا می‌کردم و پروبال می‌گشودم. دنباله دارد.

💠 خاطرات(۴) کودکی در غوغای شهر

من هنوز به تمامی دوران کودکی‌ام را پشتِ‌سر نگذاشته‌بودم که می‌بایستی در فضای سخت و خشن جامعه، که رقابتشان بر سرِ ربودنِ کار برای لقمه‌ای نان، از چنگ همالان‌شان خلاصه می‌شد، در جستجوی سرنوشتم باشم. دهه چهل کشور در فقر و فلاکتِ دست‌‌و‌پا‌گیری گرفتار آمده بود. در عین‌حال بُروزِ وقایع سیاسی و اجتماعی بر این اوضاع اسفبار دامن می‌زد.
سال هزار‌ و سی‌صد و چهل و یک، یک سال بعد از فوت آیت‌الله بروجردی، شاه که دیگر مانعی بر سر راه برنامه‌هایش نمی‌دید فرصتی یافت و انقلاب سفید خود را اعلان کرد و سپس همان سال به قم آمد؛ چون می‌دانست باید در اینجا که کلان‌ترین مخالفانش سنگر دارند عرض‌اندام کند. باری، قرار بر آن شد که دانش‌آموزان سال ششم و دبیرستانی‌ها را به استقبال شاه، بر سرِ راهش، بایستانند تا زمینه استقبال پُر خالی جلوه نکند. زیرا پیشاپیش آیت‌الله خمینی اعلامیه داده بود که در چنین روزی مردم در خانه بمانند و کسی به استقبال نرود. به‌هر‌حال، من هم که سال ششم دبستان را می‌گذراندم، خواسته یا ناخواسته به پیشواز شاه گسیل شدم. البته از مدت‌ها پیش برنامه‌ریزی کرده بودند که هر دبستان و دبیرستانی پرچم و لباس متحدالشکلی برای دانش‌آموزان تهیه ببیند؛ البته با هزینه اولیای بچه‌ها. در خاطر دارم که لباس و پرچم دبستان سعدی به رنگ زرشکیِ سیر انتخاب شده بود، و ما هم چه ذوقی می‌کردیم در آن لباس و آن فراغتِ چند روز از درس و کلاس و مشق. یک هفته‌ای هم درس و کلاس را یله کردیم و هرروز می‌بردندمان به دبیرستان حکیم‌نظامی تا در فضای وسیع و سرسبز آن روش مشایعت را بیاموزیم. و آن صبحِ ابری بهمن‌ماه در حالی که ما را در طول خیابان تهران، که بعدها به امام بدل شد، با پرچم ‌هایی در دست در انتظار نگه‌ِ‌مان داشته‌بودند میهمانِ ناخوانده در شورولت روباز از مقابلِ‌مان گذشت. شاه در اندیشه‌ی آن‌که سنگری را فتح خواهد کرد، امًا نمی‌دانست که کار را خراب‌تر کرده است؛ چون از آن روز باز، این شهرِ محروم از همه چیز، روی آرامش ندید. هر‌روز دسته‌ای سر به شورش بر‌می‌داشتند و در گوشه‌ای خطیبی به سخن‌رانی می‌پرداخت، تا سرانجام شد آنچه شد.
تنگ‌دستی خانواده‌ام مانع از آن بود که پا به دبیرستان بگذارم، در نتیجه راهی بازار کار شدم. دو‌سه سالی در بر این پاشنه گشت امًا شعله اشتیاق به درس و کتاب در من فروننشست، تا سرانجام روزی تصمیم خودم را گرفتم.

 

💠 خاطرات (۵) تمنای کلاس درس

هنگامی که تصدیق دوره شش‌ساله دبستان را در دستانم گذاشتند تابستان تفته و جان‌گزای سال چهل و دو بود و من در جستجوی لقمه‌ای نان پادویی دکانداران کم‌انصاف را با مزدی ناچیز پذیرفته بودم. صبح تا ظهر، و بعدازظهر تا شب. ابتدا در یک کارگاه گیوه‌دوزی، که در زیرزمین خانه صاحب کارگاه، مستقر بود، شروع به کار کردم. ساخت این گیوه‌های قمی برای خود تشکیلات مفصلی داشت، که نه امروز آن مواد اولیه در دسترس است و نه آن اوستا‌کاران و خانم‌هایی که قسمت‌هایی از آن گیوه را در خانه می‌بافتند، و من وظیفه‌دار رساندن تان، پود، چله و ریسمان و غیره به این زنان نجیب سخت‌کوش، و باز آوردن تولیدات‌شان به کارگاه بودم.
کار تولید گیوه بدین صورت آغاز می‌شد که استاکار کفی گیوه را از چرم، با وسیله‌ برشی به نام گزنه می‌برید. سپس این کفی‌ها را به شاگردان نوپا، همچون من، می‌دادند تا اصطلاحا، کف‌چسبانی کنند. یعنی با تکه‌های کاغذ و مقوا به کمک سریش بر روی این کفی گیوه برآمدگی به وجود بیاورند که قوسی کف پا را بپوشاند. بعد استاکاری مجرب، بر روی این برآمدگی، چرم نازکی، که احتمالا از پوست دباغی شده گوسفند تهیه شده بود و روی آن را رنگ قرمز کرده‌بودند، می‌چسباندند و دور آن را با دست می‌دوختند.
و اما رویه گیوه قمی خود مراحلی داشت که تماما کار خانم‌های خانه‌دار بود که از قضا یکی از خواهران من و خاله‌ام در آن دستی و مهارتی داشتند.
رویه گیوه قمی شامل دوره، پاشنه که به دوره بافته می‌شد و پشت پا را می‌پوشاند، رویه لچکی، که روی پا را پوشش می‌داد، و تاج که به رویه‌ لچکی بافته می‌شد و جلو گیوه را خوش‌نما می‌کرد.
و اما دوره‌، که خانم‌های دوره‌باف آن را می‌بافتند، شامل نواری به عرض حدودا هشت سانت، برای پوشاندن دور گیوه بود. دستگاه دوره‌بافی بی‌شباهت به دار قالی‌بافی و دستگاه شعر‌بافی نبود، با این اختلاف که این دستگاه به صورت افقی بر روی زمین نصب می‌شد. به جای شانه‌ قالی‌بافی از وسیله‌ای به نام سلت sallat و برای در هم تنیدن تار و پود، از آلتی به نام چپر chapar سود می‌بردند. شوربختانه این نام‌ها و اصطلاحات در فرهنگ‌های لغت ثبت نشده و همراه حرفه‌های خود به گور فراموشی سپرده می‌شوند.
باری، پای‌مزدی که به من می‌دادند به قد و اندازه‌ خرج روزمره‌ من نبود. به ناچاری به بیگاری صاحب‌حرفه‌ای دیگر رفتم، مدتی در کارگاه پیراهن‌دوزی عمر فرسودم و سرانجام از کارخانه سوهان‌پزی سر درآوردم. اما بختم همانند دستم باز نمی‌شد و آتش شوقم به درس و کتاب خاموشی نمی‌گرفت.
در یک روز ابری اوایل پاییز که هنوز گرمای شهر خودش را از تک و تاو نینداخته‌ بود، هم‌چنان که بر دکان سوهان‌پزی، در رصد مشتری نشسته بودم، پسران و دختران دبیرستانی با کیف و کتاب در آغوش، هوش از سرم ربود. از همان لحظه مصمم شدم که به هر طریقی دنباله درس را بگیرم و به هیچ بهانه‌ای آن را رها نکنم. اما با کدام امکان؟ شبی در همان هفته هنگامی که از کار فارغ شدم یک‌راست رفتم به دبیرستان شبانه باقریه، که در جوار تکیه تولیت و مقابل بقعه ابن‌بابوی، در خیابان ارم جای داشت. و اکنون تبدیل شده است به مدرسه طلاب آیت‌الله گلپایگانی. مدیر این دبیرستان شبانه آقای سید محسن برقعی بود.
با پرداخت وجهی ناچیز، همان شب، نامم را به عنوان دانش‌آموز سال اول دبیرستان به ثبت رساندم.
یادشان به خیر، آقای امیدوار دبیر ریاضی، آقای اصغر علوی دبیر جغرافی، آقای ابوالفضل مصفا دبیر ادبیات و آقای آیت‌اللهی دبیر عربی و چند تنی دیگر همالان این بزرگواران عهده‌دار تربیت ما بودند.

💠 خاطرات (۶)
همه قبیله‌ من

✍️ محمد مهیار

تبار پدری من اگر‌چه ‌در آغاز شیرازی و وابسته به ایل بختیاری بوده‌اند، بعدها بر اثر در‌آمیختگی با کٌردها، به ایل لَک منتسب می‌شوند. در دوران حکومت زندیه ایل لک را از محل اصلی‌شان که در منطقه پیشکوه بوده‌است به مرکز ایران کوچ می‌دهند. طایفه پدری من که از ردهٔ الماسی‌های ایل لک بودند، در حومه قم جای می‌گیرند و همواره لک‌ها را، جایی که اکنون شهر پردیسان در آن ایجاد شده، به عنوان مرتع گوسفندان‌شان معین می‌کنند.
و اما نیاکان مادری من از نسل ارامنه جلفا بوده‌اند در دوره صفویه به اصفهان کوچانده می‌شوند و سپس بر اثر آمیختگی با تجار اصفهان به حرفه پیله‌وری می‌پردازند و سرانجام، پدربزرگ مادرم، در بازار قم صاحب حجره‌ای می‌شود و تجارت را پیشه می‌کند و در محله سیدان خانه‌ای برزگ و نسبتا مجلل جهت سکونت تهیه می‌کند. من در کودکی، یعنی در سال‌های هزار و سیصد و سی و سه و سی و چهار، آن خانه را دیده بودم، که دیگر فرسوده شده بود؛ و نیز مادربزرگ سالخوردم را که در سن نود سالگی با پیراهنی سپید بلند، با قدی خمیده، قادر بود با عصا کمی راه برود. او دختر آن تاجری بود که وصفش رفت. بعدها هروقت که دلکش، خواننده شهیر، را در هنگامه پیری‌اش می‌دیدم چهره مادربزرگم را به خاطر می‌آوردم؛ زیرا همان شکل و شمایل را داشت.
باری، مادر من فرزند پنجم این مادربزرگ توانمند و زیبا بود. من این هردو نشانه‌ را در مادرم می‌دیدم. زنی با استخوان‌بندی درشت و بالا‌بلند و مقتدر، که یک‌تنه با تنگدستی فرزندان فراوانش را در نبود شوهرش، سامان می‌داد.
پدر من اگر چه در آغاز جوانی و بعد از ازدواجش، در تهران، حرفه نعل‌بندی را پیشه کرده بوده است، و آن‌چنان‌که خود بازگو می‌کرد، نعل‌بندی اسب‌های هر دو سفارت روسیه و انگلیس را به عهده داشته، اما با اشغال تهران در جنگ جهانی دوم، با مادرم و خواهربزرگم، که آن زمان، کودکی خُرد بوده، به قم باز می‌گردند. از آن روزگار به بعد کشاورزی را پیشه می‌کند و چون مالک آب و زمین نبوده، بر روی زمین‌های اربابی صیفی‌کاری می‌داشته، به این صورت که زمینی را از صاحب زمین اجاره یک‌ساله می‌کرده و به صورتِ کشت دیم، هندوانه و خربزه می‌کاشته. و چون هیچگاه آب و هوای قم مناسب کشت دیم نبود و نیست، غالبا در روستاهای ساوه به کار می‌پرداخت. البته این شغل پردرآمدی نبود که بتواند زندگی ما را بچرخاند؛ اما چاره دیگری نبود، می‌بایستی با تنگدستی مدارا کرد. البته این فقر چهره‌اش را بر همگان نشان داده بود. سال‌های بعد از جنگ ایام نکبت‌باری بود، تنگدستی بیداد می‌کرد. غرض، پدرم فقط در زمستان‌ها در خانه ماندگار بود.
#تاریخ‌_اجتماعی