✍️ ناصر مهدیزاده … خوب یادم است، بیشتر از دو ماه بود که نمیگذاشتم کسی آن دامن قرمز رنگ نخی را از من دور کند. حتی مادرم که میخواست با هفت حقه از چنگم دربیاورد. یک روز میگفت: ـ مادر، دیگر زشته اینو پات کنی. وقتی دیگر میگفت: ـ مگر دختر شدی دامن پات میکنی؟ […]